الینا الینا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

◕‿◕الینا خوشگل مامان و بابا ◕‿◕

قصه امشب

1390/10/10 1:03
نویسنده : مامان الینا
175 بازدید
اشتراک گذاری

روزي خورشيد و باد ، با هم گفتگو مي كردند . كم كم صحبتشان به يك

 اختلاف نظر رسيد . آنها هر كدام تصور مي كردند كه از ديگري قويتر

 است . هر كدام از كارهاي بزرگشان صحبت مي كردند و سعي مي

 كردند كه ديگري را راضي كند كه حرف او را بپذيرد . كم كم اين اختلاف

 نظر بيشتر شد . يكباره مرد رهگذري را ديدند . با هم قرار گذاشتند كه

 از مرد بخواهند تا بين آن دو داوري كند .
 مرد به آنها گفت : خوب بهتر است شما را بيازمايم . او گفت هر كدام از

 شما ها بتواند كت مرا در آورد ، او قويتر است . اول باد شروع كرد .

 خورشيد پشت ابرهارفت تا مزاحم باد نباشد . باد شروع به وزيدن كرد .

مرد كتش را محكم گرفت . باد تندتر و بيشتر وزيد ، ولي هرچه باد

 بيشترمي شد . مرد محكمتر لباسش را مي گرفت تا باد آنرا نبرد . باد

از وزيدن ايستاد ، خسته به كناري رفت .

 نوبت خورشيد رسيد تا خودش را بيازمايد . خورشيد از پشت ابر بيرون

آمد و درخشيد . درخشنده تر از هميشه مي درخشيد . هوا گرم و

 گرمتر شد . مرد از گرما كلافه شده بود . ديگر نمي توانست در زير آن

آفتاب داغ ، كتش را تحمل كند . و مجبور شد كه كتش را در آورد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)