الینا الینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

◕‿◕الینا خوشگل مامان و بابا ◕‿◕

عموی من زنجیرباف بود.

عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت. ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان. او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد. فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سرمی دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت. پرنده آزاد...
28 بهمن 1390

هر وقت دلت را بتکانی عید است

عروسي‌ عيد بود و عيد، عروسي‌ بود با دامني‌ از سبزه‌ و چارقدي‌ از شكوفه‌هاي‌ صورتي‌ سيب. دف‌ مي‌زد و مي‌خنديد و هلهله‌ مي‌كرد و مي‌آمد.ما گوشه‌اي‌ از دامن‌ عيد را گرفتيم‌ و پا كوبيديم‌ و دست‌ افشانديم‌ و نمي‌دانستيم‌ كه‌ هميشه‌ گوشه‌ ديگر را شيطان‌ گرفته‌ است. او هم‌ دف‌ مي‌زد. او هم‌ مي‌خنديد و هلهله‌ مي‌كرد. شيطان‌ خاطرخواه‌ شلوغي‌ است. دلباخته‌ هياهو. در سكوت‌ و در خلوت‌ او را خواهي‌ شناخت. در شلوغي‌ اما گم‌ مي...
24 بهمن 1390

واین آغاز انسان بود.

واین آغاز انسان بود. از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه هبوط بود. فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است. خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد؛ زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد، تو باز خواهی گشت، وگرنه... و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود...
24 بهمن 1390

قصه امشب

  سياره ي سرد :     هزاران مايل دور از زمين، آنطرف دنيا سياره كوچكي بنام فليپتون قرار داشت.  اين سياره خيلي تاريك و سرد بود،بخاطر اينكه خيلي از خورشيد دور بود و يك سياره بزرگ هم جلوي نور خورشيد را گرفته بود در اين سياره موجودات عجيب سبز رنگي زندگي مي كردند.  آنها براي اينكه بتوانند اطراف خود را ببينند از چراغ قوه استفاده مي كردند. يك روز اتفاق عجيبي افتاد. يكي از اين موجودات عجيب كه اسمش نيلا بود، باطري چراغ قوه اش را برعكس درون چراغ قوه گذاشت ناگهان نور خيره كننده اي تابيد و به آسمان رفت ، از كنار خورشيد گذشت و به سياره ي زمين برخورد كرد. آن نور در روي سياره ي زمين به يك پسر بنام بيلي و سگش برخورد كرد. ...
20 دی 1390

قصه امشب

  بهانه ي دوستي     هميشه موقع رد شدن حلزون كوچولو ، از كنار چمنزار ، دو تا  مورچة كوچولوي شيطون مسخره اش مي كردند و به خاطر آرام حركت كردن و خانه اي كه در پشتش حمل مي كرد به او مي خنديدند . حلزون كوچك از دست مورچه ها ناراحت بود ، اما به اين كار آنها عادت كرده بود . مورچه ها يكصدا مي گفتند : « هيچ حيواني به آرامي حلزون راه نمي رود ، او آنقدر كند است كه نمي تواند از دست دشمنانش فرار كند ، بچاره حلزون ... هـ هـ هـ چه خانة زشت و پيچ در پيچي دارد ! » روزها گذشت : يك روز كه باران شديدي در چمنزار باريدن گرفته بود و خانة تمام ح...
19 دی 1390

قصه امشب

کک به تنور   روزي, روزگاري كك و مورچه اي با هم دوست بودند. يك روز كك به  مورچه گفت «دلم از گشنگي ضعف مي رود.» مورچه گفت «من هم  مثل تو.» كك گفت «بريم چيزي بگيريم و شكم مان را وصله پينه  كنيم.» و نشستند به صحبت كه «چه بگيريم؟ چه نگيريم؟» «گردو  بگيريم پوست دارد.» «كشمش بگيريم دم دارد.» «سنجد بگيريم  هسته دارد.» «بهتر است گندم بگيريم ببريم آسياب آرد كنيم؛ بياريم  خانه نان بپزيم و بخوريم.» كك رفت گندم گرفت آورد داد به مورچه.  مورچه گندم را ...
17 دی 1390

قصه امشب

يك گوسفند ، دو گوسفند ، سه گوسفند . ني ني خوابش برد . حالا ني ني ، در خواب مي بيند كه دارد گوسفندها را مي شمرد . اما گوسفندها هم خوابشان برده است . ني ني با خودش فكر مي كند كه آيا گوسفندها هم مثل او براي اينكه خوابشان ببرد گوسفند مي شمرند ؟ ني ني آنقدر فكر مي كند تا از خواب مي پرد . حالا ديگر گوسفندها را نمي بيند . تصميم مي گيرد دوباره گوسفندها را بشمارد . يك گوسفند ، دو گوسفند ، سه گوسفند  ني ني خوابش مي برد ! اين بار در خواب گرگها را مي بيند كه دارند گوسفند مي شمرند . گرگها گوسفند را مي شمرند تا خوابشان ببرد ، آنقدر دهانشان آب افتاده است كه اصلاً نمي تواند بخوابند . ني ني باز هم از خواب مي پرد . اين بار اين طور مي شمرد : يك ني ني ، دو...
16 دی 1390

قصه امشب

  لج بازي   یکی بود یکی نبود . پسر بچه ای بود که هی لج بازی می کرد. روزی مادرش می خاست به خانه ی مادر بزرگ برود ولی کودک لج باز نمی خاست به خانه ی مادربزرگش برود. مادر که دید پسرش خیلی لج باز شده تصمیم گرفت به او نشان دهد که لج بازی کار بسیار بدی است. او را در خانه تنها گذاشت و رفت. نیم ساعت ، یک ساعت و دو ساعت گذشت. پسر خیلی ناراحت شد در این زمان صدای زنگ آمد پسر خیلی خوشحال شد و رفت جلو مادرش وگفت : "مادر من خیلی پشیمانم و دیگر نمی خواهم تو و پدر را ناراحت کنم " مادر رفت جلو وصورت پسرش را بوسید و گفت : من خیلی خوشحالم که پسرم فهمیده لج بازی کار بدی است ...
15 دی 1390

قصه امشب

دو درخت همسايه در يك باغچه كوچك ، دو درخت زندگي مي كردند . يكي درخت آلبالو و ديگري درخت گيلاس .  اين دو تا همسايه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمي دانستند، بهار كه مي رسيد شاخه هاي اين دو تا همسايه پر از شكوفه هاي قشنگ مي شد ولي به جاي اين كه با رسيدن بهار اين دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شكوفه هايشان و اين كه كداميك زيباتر است ، بحث مي كردند.  در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر اين بود كه ميوه هاي كداميك از آنها بهتر و خوشمزه تر است . درخت آلبالو مي گفت : آلبالو هاي من نقلي و كوچولو و قشنگ هستند ، اما گيلاس هاي تو سياه و بزرگ و زشتند. درخت گيلاس هم مي گفت : گيلاس هاي من شيرين و خوشمزه است ، اما آلبالوهاي ت...
14 دی 1390