قصه امشب
در آبگيري ، چند ماهي زندگي مي كردند . روزي از روزها صيادان آمدند و تعداد زيادي از آنها را شكار كردند و روز بعد هم آمدند چند تاي ديگر شكار كردند تا بالاخره ، فقط سه ماهي در آبگير باقي ماند . دو تا از آن ماهي ها بسيار دانا و بسيار چابك بودند و يكي از آنها نادان و عاجز بود و از قدرت انديشه اش استفاده نمي كرد . روزها گذشت و صيادان تصميم گرفتند كه باز هم به صيد بپردازند و همين طور كه با هم صحبت مي كردند ، ماهي ها شنيدند . آن ماهي كه از همه داناتر بود و چندين بار از دست صيادان جان سالم بدر برده بود و بسيار زرنگ ...