الینا الینا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

◕‿◕الینا خوشگل مامان و بابا ◕‿◕

قصه امشب

در آبگيري ، چند ماهي زندگي مي  كردند . روزي از روزها صيادان آمدند و  تعداد زيادي از آنها را شكار كردند و روز  بعد هم آمدند چند تاي ديگر شكار  كردند تا بالاخره ، فقط سه ماهي در  آبگير باقي ماند . دو تا از آن ماهي ها   بسيار دانا و بسيار چابك بودند و يكي از  آنها نادان و عاجز بود و از قدرت انديشه  اش استفاده نمي كرد . روزها گذشت  و صيادان تصميم گرفتند كه باز هم به صيد بپردازند و همين طور كه با هم  صحبت مي كردند ، ماهي ها شنيدند .  آن ماهي كه از همه داناتر بود و چندين  بار از دست صيادان جان سالم بدر برده  بود و بسيار زرنگ ...
13 دی 1390

قصه امشب

پری ناز و نازپری   قصه : پري ناز فقط شش سال داشت. او زرنگ و باهوش و كمي هم شيطون بود. آن قدر شيطون كه به راحتي مي توانست از ديوار صافي بالا رود و به سادگي آرامش محله اي را بر هم زند، و بدتر از اين ها به هنگام بازي با بچه هاي ديگر موي سرشان را مي كشيد و يا پايش را روي پاهاي آنها مي گذاشت و فشار ميداد تا فريادشان بلند شود. وقتي توي كوچه تنها بود، زنگ خانه هاي همسايه ها را مي زد و فرار مي كرد و توي خانه نيز گربه هاي ملوس مادر از دست او آرام قرار نداشتند. عصر يكي از روزهاي دل انگيز پاييزي كه هوا بسيار خوب و دل نشين بود، پري ناز كمي دورتر ازخانه، با چند كودك ديگر مشغول بازي بود.هواي خوب پايي...
11 دی 1390

قصه امشب

روزي خورشيد و باد ، با هم گفتگو مي كردند . كم كم صحبتشان به يك  اختلاف نظر رسيد . آنها هر كدام تصور مي كردند كه از ديگري قويتر  است . هر كدام از كارهاي بزرگشان صحبت مي كردند و سعي مي  كردند كه ديگري را راضي كند كه حرف او را بپذيرد . كم كم اين اختلاف  نظر بيشتر شد . يكباره مرد رهگذري را ديدند . با هم قرار گذاشتند كه  از مرد بخواهند تا بين آن دو داوري كند .  مرد به آنها گفت : خوب بهتر است شما را بيازمايم . او گفت هر كدام از  شما ها بتواند كت مرا در آورد ، او قويتر است . اول باد شروع كرد .  خورشيد پشت ابرهارفت تا مزاحم باد نباشد . باد شروع ب...
10 دی 1390

قصه امشب

  ادریس نبی   پيامبري بود به نام ادريس نام اصلي او «اخنوخ» بود اما چون او هميشه در حال مطالعه بود به او «ادريس» لقب دادند يعني كسي كه هميشه در حال خواندن و درس دادن است . در زمان ادريس هنوز مدت زيادي از زندگي بشر نگذشته بود هنوز خط و نوشتن و لباس و خانه وجود نداشت . ادريس براي اولين بار به آدم ها ياد داد كه چگونه نخ بريسند و پارچه ببافند . چطور كلمه بنويسند و حساب كنند و خانه بسازند . چيزهايي كه ادريس ياد داد، باعث شد كه زندگي مردم راحت تر شود به همين دليل همه او را دوست داشتند و از او راهنمايي مي گرفتند . تا اينكه اتفاقي افتاد .  در زمان ادريس پادشاهي ظالم زندگي مي كرد . ...
9 دی 1390

قصه امشب

بزغاله خجالتی  توی یه گله  بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختنداون فقط  یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند . اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره .بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد.     ...
7 دی 1390

من ام خاکم که ................

من‌ آن‌ خاكم‌ كه‌ عاشق‌ مي‌شود سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه، يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره. يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت، هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك. اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند. واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌...
7 دی 1390

قصه امشب

    فينگيلي و جينگيلي       در ده قشنگي دو برادر زندگي مي كردند. اسم يكي از انها فينگيلي و  ديگري جينگيلي بود.   فينگيلي پسر شيطون و بي ادبي بود و هميشه بقيه مردم ده را اذيت  ميكردو هيچكس از دست او راضي نبود . اما برادرش كه اسمش جينگيلي بود. پسر باادب و مرتبي بود هيچ وقت  دروغ نمي گفت و به مردم كمك ميكرد . يك روز فينگيلي و جينگيلي به ده بالا رفتند و با بچه هاي انجا شروع به  بازي كردند. بازي الك و دولك، طناب بازي و توپ بازي. در همين وقت فينگيلي شيطون و بلا يك لگد محكم به توپ  زد و توپ...
6 دی 1390

ىلدآ

یلدا نام فرشته ای است بالا بلند، با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره. یلدا نرم نرمک با مهرآمده بود. با اولین شب پاییز و هر شب ردای سیاهش را قدری بیش تر بر سر آسمان می کشید تا آدم ها زیر گنبد کبود آرام بخوابند. یلدا هرشب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت ولابه لای خواب های زمین، لالایی اش را زمزمه می کرد. گیسوانش در باد می وزید و شب به بوی او آغشته می شد. *** یلدا، شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت. آتش که می دانی، همان عشق است. یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد. آتش در یلدا بارور شد. فرشته ها به هم گفتند: " یلدا، آبستن است، آبستن خورشید. و هر شب قطره قطره خونش را به خورشید می بخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد، د...
5 دی 1390

فرشته فراموش کرد

الینا جان این داستانو برات مینویسم تا بدونی از کجا اومدی مامان جون وچطور باید زندگی کنی    فرشته تصمیمش را گرفته بود . پیش خدا رفت و گفت خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم .اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه . دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.خداوند در خواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال هادر زمین چندات به کار من نمی اید .خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت گفت بال هایت را به امانت نگاه میدارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیراست . فرشته گفت باز می گردم حتما باز می گردم.این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد . فرشته به زمین امد و از ...
5 دی 1390