قصه امشب
در آبگيري ، چند ماهي زندگي مي
كردند . روزي از روزها صيادان آمدند و
تعداد زيادي از آنها را شكار كردند و روز
بعد هم آمدند چند تاي ديگر شكار
كردند تا بالاخره ، فقط سه ماهي در
آبگير باقي ماند . دو تا از آن ماهي ها
بسيار دانا و بسيار چابك بودند و يكي از
آنها نادان و عاجز بود و از قدرت انديشه
اش استفاده نمي كرد . روزها گذشت
و صيادان تصميم گرفتند كه باز هم به
صيد بپردازند و همين طور كه با هم
صحبت مي كردند ، ماهي ها شنيدند .
آن ماهي كه از همه داناتر بود و چندين
بار از دست صيادان جان سالم بدر برده
بود و بسيار زرنگ و تندوتيز بود كمي
فكر كرد . سپس به آن قسمتي كه آب
شدّت پيدا مي كند و به جاي وسيعتر و
عميق تر مي رسد خودش را رسانده و
به سرعت خود را از محل دور كرد و
نجات يافت ماهي دوم بسيار فكر كرد و
با خود گفت : تقصير از خود من است
كه غفلت كرده بودم ، اينجا جاي من
نبود و بايد بعد از حمله صيادان همان
موقع فرار مي كردم . سپس به فكر
طولاني فرو رفت و بعد از مدتي با
خودش گفت : درست است كه الان
دير شده و ممكن است تلاشم بي
فايده باشد ، امّا سعي مي كنم تا
نجات پيدا كنم . آنگاه خودش را به
مردگي زد و بر پشت خوابيده روي
سطح آب حركت مي كرد . صياد او را
ديد و فكر كرد كه مرده است و باز هم
او را انداخت داخل آب و او به سرعت
خود را به جاي ديگري از آب رسانيد و
چشم صياد از اين مسئله دور و بي
خبر بود . و بالاخره نوبت سومين ماهي
كه تنبل ترين ، ترسوترين و بي فكرترين
آنها بود رسيد . آنقدر نگران و حيران بود
كه ظاهرش همه چيز را نشان مي
داد . سر گشته و وحشت زده بود و به
حالت عجز راه مي رفت تا اينكه نظر
صيادان را جلب كرد و گرفتار شد . از
اين داستان نتيجه مي گيريم كه : 1ـ
انسان بايد در تمام موارد زندگيش
تنبلي را كنار بگذاريد و در صورت بروز
مشكلات ، خوب فكر كند و فرصت را از
دست ندهد و كاري انجام دهد . 2ـ
بهتر است قبل از اينكه كار به جاي
باريك بكشد و مشكلات بيشتر شود و
نتوانيم حل كنيم چاره انديشي كنيم و
به قول معروف علاج واقعه قبل از وقوع
نمائيم