قصه امشب
لج بازي |
یکی بود یکی نبود . پسر بچه ای بود که هی لج بازی می کرد. روزی مادرش می خاست به خانه ی مادر بزرگ برود ولی کودک لج باز نمی خاست به خانه ی مادربزرگش برود. مادر که دید پسرش خیلی لج باز شده تصمیم گرفت به او نشان دهد که لج بازی کار بسیار بدی است. او را در خانه تنها گذاشت و رفت. نیم ساعت ، یک ساعت و دو ساعت گذشت. پسر خیلی ناراحت شد در این زمان صدای زنگ آمد پسر خیلی خوشحال شد و رفت جلو مادرش وگفت : "مادر من خیلی پشیمانم و دیگر نمی خواهم تو و پدر را ناراحت کنم " مادر رفت جلو وصورت پسرش را بوسید و گفت : من خیلی خوشحالم که پسرم فهمیده لج بازی کار بدی است
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی