قصه امشب
بهانه ي دوستي |
هميشه موقع رد شدن حلزون كوچولو ، از كنار چمنزار ، دو تا
مورچة كوچولوي شيطون مسخره اش مي كردند و به خاطر
آرام حركت كردن و خانه اي كه در پشتش حمل مي كرد به او
مي خنديدند . حلزون كوچك از دست مورچه ها ناراحت بود ،
اما به اين كار آنها عادت كرده بود . مورچه ها يكصدا مي
گفتند : « هيچ حيواني به آرامي حلزون راه نمي رود ، او آنقدر
كند است كه نمي تواند از دست دشمنانش فرار كند ، بچاره
حلزون ... هـ هـ هـ چه خانة زشت و پيچ در پيچي دارد ! »
روزها گذشت : يك روز كه باران شديدي در چمنزار باريدن گرفته
بود و خانة تمام حشرات كوچك خراب شده بود ، حلزون به
آرامي در خانه اش خوابيده بود ، اما با ديدن دو مورچة شيطان
بيرون آمد و سراغ آنها رفت و از آنها خواست تا به داخل خانه
او بيايند ، مورچه ها كه از دست باران نجات پيدا كرده بودند از
حلزون تشكر كردند و از حرفهاي گذشته ي خود شرمنده شده
و معذرت خواهي كردند ! حلزون جواب بي محبتي آنها را با
مهرباني داده بود و اين همان بهانه اي بود كه براي دوست
شدن آنها كافي بود !