فرشته فراموش کرد
الینا جان این داستانو برات مینویسم تا بدونی از کجا اومدی مامان جون وچطور باید زندگی کنی
فرشته تصمیمش را گرفته بود . پیش خدا رفت و گفت خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم .اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه . دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.خداوند در خواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال هادر زمین چندات به کار من نمی اید .خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت گفت بال هایت را به امانت نگاه میدارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیراست . فرشته گفت باز می گردم حتما باز می گردم.این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد . فرشته به زمین امد و از دیدن ان همه فرشته بی بال تعجب کرد. او هر که راکه می دید به یاد می اورد . زیرا او را قبلادر بهشت دیده بود. اما نمیفهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمی گردند. روز ها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد . و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از ان گذشته دور و زیبا به یاد نمی اورد نه بالش را و نه قولش را. فرشته فراموش کرد . فرشته در زمین ماند. فرشته هرگزبه بهشت برنگشت.