الینا الینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

◕‿◕الینا خوشگل مامان و بابا ◕‿◕

الینا و پاساژ گردی

سلام امروز ٢ تایی با الینا خواستیم باباشو سوپرایز کنیم رفتیم پاساژ اول رفتیم مغازه بابایی بعد مغازه ابجی زهرا بعد مغازه ابجی رویا بعدش مغازه عمو امید خاله الناز هم اونجا بود بعدش مغازه خاله سمیرا  خلاصه یه پاساژ گردی کردیم دوباره  اومدیم مغازه بابایی و عمو سعید رو هم اونجا دیدیم اما نکته قابل توجه این بود که هرکی الینا رو میدید میگفت  گوشواره هاشو اما الینا از ٤١ روزهگی گشوارهاش گوشش بوده ...
23 بهمن 1390

اولین استدلال ریاضی

 مادر جون (مامان)یه کا باحال بهت یاد داده بهت یاد داداه بشماری با انگشتات البته شما هنوز اعداد رو نمیتونی بگی اما دستت و مشت میکنی و یه دونه یه دونه انگشتای کوچولو تو باز میکنی و نگاه ما میکنی تا اعداد رو واست بشمریم   ششششششششششششششیرین مامان   دوووووووووووووووووووووووست دارم عشقققققققققققققققققققققققققق منی دورررررررررررررررررررررررررررررررررت بگردم ...
22 بهمن 1390

شعر برا دخمل خانم

  براي دخمل  ماهمون، الینا خانم نازدونه ، دخملك نمونه،   توت فرنگي گلخونه ، عزيز دردونه ،  يكي يكدونه كه ماه آسمونه به يادگار بمونه این شعر نمونه   دخترم ای جانم ...  دخترم شیرین تر از شهد عسل دخترم صد شعرنو یکصد غزل   دخترم زیباترین رنگین کمان   آفتاب روشن این آسمان   دخترم یک عالمه مهر و وفا پرترین پیمانه جود و سخا دخترم گلدان گلهای بهار   دانه ی یاقوت زیبای انار   دخترم بر درد بی درمان شفا   یک ملک در ظاهری انسان نما...
20 بهمن 1390

مامان و کاراش

سلام مامانی این چند روز نمیدونم چرا فشارم میفته اصلا حال ندارم این چند روز تا دانشگاه و کلاسا شروع نشده یه خونه تکانی بکنم شیطون شدی همش اتیش میسوزونی دوست دارم عشقم  ...
20 بهمن 1390

بی حوصلگی

سلام الی مامانی خوفی عشقم نمیدونم چرا دلم گرفته اصلا حوصله ندارم البته یه خوردش به خاطر درسامه اخه یکیشو افتادم خیلی ناراحتم البته همه دلداریم میدن از این ناراحتم که خیلی خوندم ...
19 بهمن 1390

الینا و مهمونی

سلام ٤شنبه رفتیم خونه خاله حمیدهرفتیم پیش دوست تو هلیا  ٢٢ روز ازت کوچیکتره پرهام هم ٤ سالشه خب ساعت ٥:٣٠ از کرج راه افتادیم به سمت تهران خیلی ترافیک بود ساعت ٩ شب رسیدیم خاله المیرا هم اومده بود خاله حمیده شام خورشت قیمه و گراتن بادنجان درست کرده بود ژله و سالاد ...... خلاصه عسلم کلی   زحمت کشیده بود بعد از شام خانما رفتیم تو اتاق که شما دخملا رو شیر بدیم  شما که شیر خوردی  گذاشتمت رو پام داشتی با عروسکت بازی میکردی که یهو پرهام بالشو از زیر سرت کشید بیرون کلی   ترسیدی و گریه کردی پ رهام بیچاره خودش هم ترسیده بود همش میگفت میخواد با تو ازدواج کنه کلی خندیدم شب موند...
17 بهمن 1390

7 ماهگی

دست دست دست ........ هورا هورا هورا   دست دست دست ........ هورا هورا هورا دست دست دست ........ هورا هورا هورا دست دست دست ........ هورا هورا هورا دست د ست دست ........ هورا هورا هورا دست دست دست ........ هورا هورا هورا ٧ ماهگیت مبارک ...
17 بهمن 1390